سحر با باد سخن گفتم

 

سحر با باد سخن گفتم

زعطر گل ترا جستم

دلم تنگ است

نمی دانم که میدانی

شود آیا تو دلتنگ من باشی

چو من پرسی خبراز باد و باران

ازنسیم صبح و گل باشی

شود آیا زکس پرسی احوالم

دلت پرشور گردد ازکارم

و یا پر اشک چشمانت

چگونه با غم دوری گذر دارم

دلم تنگ است

سخت پرسان

بدنبال عطر تو

به هر باغی

هزاران چشم درراه

نمیدانم که میدانی

به زیبایی تو من نمی چرخم

مرا مسخ نگاهت برد

به بالین محبت های پرمهرت

ترا ازعطر تو می جویم

نه ازگل ریز مهرتو

دلم ازدیدن روی تو به تو تنگ است

دلم همراز پرواز است

زبان‌ بسته

نگاه بت پرست من

به تو

یک موج توفان است

به ساحل چون رسد آرام وآرام است

نمیدانم که میدانی

ترا ازهر اثر جویم

به بالین نماد فکر می پویم

اثر در جان من با عطر عشق تو آکنده است

روانم در اثر

درمعبد تکبیرتو پرورده است

درسجده ات با عشق تو پیچیده است

نمیدانم که میدانی

نیازم نیست عبادت پیش رویم

دراین خلقت وجودم ازتو آیین است

نمی پرسم چرا باری

که گوهر از تو می آید

چنان آری درخشان است

 

 

بازگشت به قبل