دیدم کنارسنگی....

 

دیدم کنارسنگی

زانو زدی نشستی

از رازخود بگفتی

به صحبتش نشستی

بوسه به صخره ای نمودی

درسجده اش نشستی

آرام به گریه گفتی

درد مرا دوا کن

چاره به کار ما کن

 

 

گریه زمن در‌آمد

فریاد دیگرآمد

او در فضای قلب است

معجز زخاک چه خواهی

گیرم از او نوایی

ازقلب سنگ درآید

با چه سخن توانی

درمان ما نمایی

 

 

ای بی وفای دوران

از او گرفتی هستی

با دیگری نشستی

کفراست حیاط دنیا

او داده زندگانی

تو خواهشت به سنگی

 

 

بنگر جمال یکتا

درقلب تو نشسته است

بیرون از او جدایی

دوستی چنان نباشد

او درکمال یاری

ما را از او جدایی

او در سپاس هستی

ما هم به بی وفایی

او یار و آشنایی

ما دشمن و جدایی

باشد که ما را

از این طلب نوایی

بیدار باش ای روح

با یار آشنایی

 

بازگشت به قبل