درهیچ گوشه زندگیم غم وغصه ای نداشتم

درهیچ گوشه زندگیم غم وغصه ای نداشتم, درواقع چیزی به عنوان غم وغصه نمی شناختم که داشته باشم، شاید یاد نگرفته بودم که آنچه به میلم نیست غم وغصه بدانمش.

 

یادگرفته بودم زندگی کردن در روی زمین را با تمامی خصوصیاتش بشناسم.  شناخت این خصوصیات، بسیارطولانی واحتیاج به وقت, تجربه و دقت زیاد داشت ومهمتر از آن که این شناخت به تنهایی غیر ممکن است و
با هر وسیله ای هم ناممکن، چون برای استفاده ازهر وسیله
, شناخت واقعی

می خواست نه نسبی، واستفاده ازهر تجربه، علمی می خواست, بالاترازتجربه، واگر علم بالاترازتجربه بود پس دیگر تجربه به چه کار
می آید، واگر وسیله
, موجودیتی متعالی بود برای شناخت ، باید با شناختی متعالی, وسیله متعالی را می شناختیم، آنهم بی معنی است زیراکه اگر متعالی بودیم دیگر احتیاجی به متعالی دیگری برای شناخت نبود .

 

اینجاست که فیض وتوفیق خداوند را درک حقیقت می دانم، اینجاست که با ارزش ترین چیزی که در زمین می توان یافت، چیزی که بتواند به روح راه بیداری ومیدان آگاهی را بگشاید و بتواند او را به فطرت حقیقی خودش برساند وعشقی بیابد که بتواند او را ازموانع ومشکلات زندگی عبور دهد و به حقیقت واقعی گمشده اش برساند، همان فیض خداوندی است وتوفیقی است که بشر بتواند درک این واقعیت خداوندی کند و از فیض آن نیروی متعالی برای رشد وتربیتش استفاده کند.

 

بدین دلیل می گویم یادگرفته ام.

پس کسی برای یاد دادن، همیشه متعالی است.

برای همه، برای هرکس که بخواهد، درهرکجا که باشد، با هر زبانی وتفکری که داشته باشد، فقط یک لحظه با درونش به حسی برسد که درک کند که احتیاج دارد که بخواهد، بداند وتربیت شود تا به آن دانائی برسد و خود و آن مرکز فیض رابشناسد، به یقین به هدایت میرسد.

 

یادگرفتم سختی های زندگی ام را درمحبت خدا غرق کنم، واین موجهای متلاطم وقتی به ساحل پرارزش معنویت می خورند، خرد می شوند و از بین میروند واین هم برایم نوعی بازی زندگی شده است.

 

27/12/2012

 

بازگشت به قبل