بنگر که این کوزه گر دهر..
بنگر که این کوزه گر دهر
کوزه ای ساخت ز عشق
زمحبت بتنش کرد هزار نکته عشق
به رهش رابطه پرکرد زحقایق به حق
ساخت به زیبایی خود
خود درون شد بیک ذره حق
صورت و سیرت عشق
گفت بپرواز درآی حرکتی کن
روی این دهر مرا زمزمه کن
در درون تو منم
هادی تو
دربرون باز منم
هلهله کن
به تماشای نگر درهمه عالم به برت
هرچه خواهی مرا زمزمه کن
هرچه ساختم برای تو همان عشق منست
همه ارزانی تو
حاصل عشق منی
منم و هرچه که هست هادی توست
باش تو نماینده من
باش تو فرزانه من
باش تو سالار همه
باش چو من بت و افسانه من
چند صباحی بگذر برسر خاک
یاد آن باش
که برگردی کنار پیش من
ساخته ام از تو یکی خاک سیاه
دگری ذره من
آنچه خاک است به خاک باز رود
آنچه ذره است تویی که بازآیی دوباره پیش من
عشق خود ساخته زخود باز میگردد دوباره پیش خود
تو منی درنظرم قلب منی
ساخته ام ازتو هنر
درهنرت عشق منی
هرکجا هست نشان از من و عشق تو در آن وادیه همراه منی
نیست جدا از من تو چه زمین باشی و
چه درعرش بلند
نیست مرگ و فراموشی ما
باش شاد و خوشحال که دگرنیست زمان
بین ما فاصله بعد مکان هرچه است قطره تو
رفت بدریایی که درآن هست خدا