بدنبال دوست برو تا بمانی


نفس ها بسته است
راهی نیست به دیاری ,  باری
نغمه وآواز وآهنگ و سازی نیست گاهی
زبان  شاعر ودست نقاش هم بسته است  آری
همه درها بسته است
نه خیالی  ونه حرفی
نه امیدو نه  نگاهی
نفس سینه به تب قلب ها بسته است
پرستوی مهاجر هم
در بهار فصل ها رفته است.

دوباره دلت را بازکن
دوباره زیستن را آ غازکن
دوباره بیاموز, نفس تازه کشیدن
دوباره عطر عشق پراکندن
راه رفتن
مهر ورزیدن
بیدارشو
منتظرنمان,  تا,کسی برای تو بیاید
برای توبخواند
برای تو زنده بماند
بلند شو
بخوان, بگو, برو
سازی بزن
آوازی بخوان  
بدان به غیر تو
همه نفس ها بسته است
پرواز فکر
درگرد وغبار دودآلود سیاه زندگی غمگین است
نگاه به چشمه فواره شادی
افسرده ویخ بسته است
موج التهاب زندگی
دربستر ناامیدی خواب پژمرده است
گل ها ,شعر درجمله شاعر نمیروند
لبی نمی خواند
جوابی نمیرسد
بلند شو ازمرگ , ناامیدی
زنده شو به امید
بدنبال دوست برو تابمانی
همیشه بمانی
زنده بمانی
نفس بازشود
و دلت بیدارشود

بازگشت به قبل